عطـــــــــــاعطـــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

حبه انگور مامان و بابا

عطا از روز تولد تا الان 1

عطا جونم اینجا اولین ساعات بعد از تولد تو بیمارستانه که کنار تخت مامان تو تخت خودت خوابیدی فدات شم...  عطا پسرخاله شده....مگه چيهههههههههههه؟؟؟؟؟    پسركم بابايي داره مشت و مالت ميده و شما هم در خواب نازييييي فدات شم.. فرشته كوچولوي من بعد از اولين حمام...  عطاي گلم دوسه روز بعد از تولدش زردي گرفت و مجبور شديم بذاريمش تو دستگاه تو خونمون و اين شد كه شما براي موندن تو دستگاه شير خشك خوردي  بعدا نتونستيم قطعش كنيم...   عطا جونم بعد از حمام حسابي آروم خوابيده بودي كه تعجب كردم.بعدا كاشف به عمل اومد كه در حال جيش كردن بودي و همه جارو قشنگ جيش بارون كرده بودي...نانازي عزيزم ...
23 ارديبهشت 1391

به دنیا آمدیــــــــــــــــــــــــــــــــــم.......

ســـــــــــــلام.بــــــــــــــــله بلاخره من بدنیا اومدم اونم با عجله .آخه هیلی دلم میخواست ببینم این دنیا چجوریه..... اما ظاهرا همچین هم خوب نیست.آخه از وقتی اومدم همش دارن اذیتم میکنن. یه روز آمپول میزنن بهم یه روز میبرن اونجامو اوف میکنن بهم دواهای بدمزه میدن شیکممو بموقع سیر نمیکنن.همش هم که غرق تو جیش و پی پی هستم. وقتی خوابم سرو صدا راه میندازن.هروقت دلشون میخواد بغلم میکنن...فرت و فرت ازم عکس میگیرن.هنوز هیچی نشده منو مریضم کردن پدرم دراومد تا بهتر شدم... اصــــــــــــن یه وضـــــــــــی..... خلاصه... روز جمعه ٥ اسفند ماه ٩٠ بود که متوجه شدم شما در شرف اومدن هستی و با بابا و مامان جون رفتیم ...
7 فروردين 1391

خاطـــــــــــــــرات نی نی........

  شروع   تا چند وقت پيش نبودم اما حالا زندگي مشتركم را شروع كرم و فعلا براي مسكن رحم را براي چند ماه اجاره كردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بيرون مي اندازد و تمام وسايلم را هم مي گذارد توي كوچه !!!!!!!!!  اظهار وجود  هنوز كسي از وجودم خبر ندارد .البته وجود كه چه عرض كنم .هرچند ساعت يكبار تا مي خواهم سلول هايم را بشمرم همه از وسط تقسيم مي شوند و حساب و كتابم به هم مي ريزد.  زندان   گاهي وقت ها فكر ميكنم مگه چه كار بدي كردم كه مرا به تحمل يك حبس 9 ماهه در انفرادي محكوم كرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!  فرق اينجا با آنجا  داشتم با خودم فكر مي كردم اگه قراربود ما ج...
28 بهمن 1390

بدون عنوان

سلــــــــــــام به پسری نازنین خودممممممم عزیزم جات حسابی تنگ شده بمیرم برات.دو سه روزه کمر و دل مامانی درد میکنه... از پریشب که تکونات کم شده بود نگرانت شدم گل پسر و دیروز رفتم پیش خانم دکتر با مامان جون... اما خدا رو شکر مشکلی نبود.تا اسم دکتر اومد تو خونه مامان جون شروع کردی به وول خوردن به مامان جون و خاله گفتم این نی نی فقط میخواست مامانشو ضایع کنه لابد.از دکتر میترسی گلم؟؟؟؟؟؟ اونقدر دلم میخواد از خودمو بایی و اتاقت و بقیه عکس بگیریم قبل از اومدنت و برات یادگاری نگه داریم که نگو... اما نمیدونم چرا یا یادم میره یا حالشو ندارم گلم... ولی بهت قول میدم فردا اینکارو بکنم قول مردونــــــــــــــــــه مامانی... عطا خیلی دوس...
28 بهمن 1390

پایان هفته سی و ششم.....

سلام پسر گلم الهی بمیرم که جات اینقدر تنگه اون تو. ایشالا زودی میای بیرون و حسابی دست و پاتو تکون میدی بدون اینکه اذیت بشی. دیروز رفتیم پیش خانم دکتر.طبق معمول صدای قلب نازنینتو شنیدیم که تالاپ تولوپ میکرد تند و تند. نی نی گولوی شیطون بلای من همش اون تو داری بازی بازی میکنی. خانم دکتر میدونی باز چی گفت؟؟؟؟؟؟؟ گفت نی نی حسابی درشته. مامان جون هم هربار اینو میشنوه حسابی کیفور میشه طفلی... نمیدونی چقدر برات لباس بافته.ایشالا حوصله کنم عکس همه رو میندازم میذارم برات.خیلی زحمت کشیده دستش درد نکنه. همه بیصبرانه منتظر اومدن شما هستن.خیلی وقته دورو برمون نی نی کوچولو نداشتیم آخه... اونم یه نی نی ناناز مثل تو گل پسرم. فکر کن...
20 بهمن 1390

بعد از مدتها مامان تنبل اومد.......

سلام به روی ماه پسرم قند عسلم..... نازنینم جات داره تنگ و تنگ تر میشه قربونت برم..... شیکم مامانی رو هم حسابی گنده کردی.میدونی بهم چی میگن؟؟؟؟؟ بهم میگن گروهبان گارسیا.... پسرم ماشالا حسابی شیطون و قوی و درشته..... درشتیشو خانم دکتر گفت..اونیکی ها رو هم خودم فهمیدم.خب ناسلامتی تو دل مامانی... همچین تکون میخوری از جام میپرم.استخون لگنمو هل میدی.قربونت برم برای خودت میخوای جا باز کنی؟؟؟ از همون اولش بهت دارم میگم عزیز دلم.درسته جا برای بدنت اون تو تنگه اما باز قدرشو بدون. چون دنیا که اومدی میبینی جا برای جسمت زیاده اما برای دلت!!!!!! ماه پیش رفتیم سونوگرافی و شما رو هم حسابی زیارت کردیمو یه سی دی هم گرفتیم از شیطونیات... ...
25 دی 1390

روزیه قند عسلم داره میاد کم کم...

بـــــــــــــــــــــــــــــله از پریروز کم کم داره اولین غذای نی نی عزیزم میاد.منظورم شیر مامانیه. ایشالا که با برکت باشه و پسرمو سیر کنه چون اصلا خوب نیست شیر خشک بخوری گلم. من که خیلی ذوق کردم خیلی زیاد........ خودتم که تکون تکون میخوری. راستی هفته پیش با بابایی رفتیم کیش.خوش گذشت بهمون عزیزم. ایشالا دفعه بعد خودت میبینی و کیف میکنی عزیز دلم. از اونجا برات یه جفت پوتین گرفتم با یه سرهمی شکل میمون.خیلی نازن هردو خیلی...... یه بالش عروسکی شکل گوزن هم گرفتیم و بابایی برات دوتا هواپیمای جنگی و یه پیشی سیاه گرفت قربونت برم. همش مجسم میکنم دنیا بیای پیشی که دمشو تکون میده میره و میو میو میکنه میفتی دنبالش ...
29 آبان 1390

پــــــــــــسر کوچولوی شیطون مامان و بابا

سلام پسرکم بلا چقدر شلوغی تو از الان...... همش داری وول میخوری تو دل مامانی....دیشب دیدم جمع شدی یجا دستمو گذاشتم دو تا لگد زدی به دست مامان....داری منو میزنی شیطونک؟؟؟؟؟؟ به بابایی هم گفتم دستشو بذاره اما اونو نزدی... قربونت برم بیای بیرون چکار میکنی؟؟؟؟یه لحظه اروم و قرار نداری. راستی اسمتو میخوایم بذاریم عطا... سید عطای گل مامان... امیدوارم خوشت بیاد. البته تا لحظه اخر ببینیم چی میشه. منو بابایی خیلی دوستت داریم پســــــــــــــــرم ...
8 آبان 1390

پـــــســــــرکــــــــــم...

            مامانی خوبــــــــــی؟؟؟؟؟ آقای دکتر که گفت خوبی . آره امروز رفتیم بازم شما رو دیدیم.البته من که خوب نتونستم ببینم بابایی دیدت . آقای دکتر که همینجوری مشخصاتو میگفت بنویسن گفت Male فهمیدم پسری . بعد پرسید بهتون گفتن که پسره دیگه......؟؟؟ پسرم قند عسلممممممم بیرون اومدنی عکساتو دیدم چیزیت مشخص نیست برای من.میخوام دوباره برم یه سونو دیگه که هم مطمئن بشم هم ببینمت خودم.دلم برای دیدنت یه ذره شده . اولین کسی که فهمید پسری منو بابات بودیم.بعد خاله و شوهرش که با ما بودن . بعد رفتیم خونه مامانی و بابایی .اول به بابایی و دایی ت گفتیم چه ذوقی ...
21 مهر 1390