به دنیا آمدیــــــــــــــــــــــــــــــــــم.......
ســـــــــــــلام.بــــــــــــــــله بلاخره من بدنیا اومدم اونم با عجله .آخه هیلی دلم میخواست ببینم این دنیا چجوریه.....
اما ظاهرا همچین هم خوب نیست.آخه از وقتی اومدم همش دارن اذیتم میکنن.
یه روز آمپول میزنن بهم یه روز میبرن اونجامو اوف میکنن بهم دواهای بدمزه میدن شیکممو بموقع سیر نمیکنن.همش هم که غرق تو جیش و پی پی هستم.
وقتی خوابم سرو صدا راه میندازن.هروقت دلشون میخواد بغلم میکنن...فرت و فرت ازم عکس میگیرن.هنوز هیچی نشده منو مریضم کردن پدرم دراومد تا بهتر شدم...
اصــــــــــــن یه وضـــــــــــی.....
خلاصه...
روز جمعه ٥ اسفند ماه ٩٠ بود که متوجه شدم شما در شرف اومدن هستی و با بابا و مامان جون رفتیم بیمارستان.ساعت یک بدنیا اومدی و دنیای ما رو روشن کردی.
الانم حدود یه ماهه که خونه مامان جون هستیم و ایشالا بعد چند روز میریم خونه خودمون دیگه.خدا حفظ کنه مامان جونو عطا.آخه خیلی تو نگهداری تو کمک من میکنه.شبا که همه بیخوابیا رو اون میکشه.البته بقیه هم کمک میکنن اما مامان جون یه چیز دیگه س.
قربون پسرکم برم الهی خیلی دوستت دارم عزیزم.
ایشالا بزودی میام و عکساتو برای خاله ها میذارم تا ببینن خدا به ما چه قند عسل نانازی داده.