عطـــــــــــاعطـــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

حبه انگور مامان و بابا

انگار بار بزرگی از رو دوشم برداشته شد...آخیش

1392/2/25 0:54
نویسنده : مامانی
200 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم

دیروز و امروز برای من و شما روزای طاقت فرسایی بودن و البته شیرین...

چرا؟؟؟؟

چون دو روز متوالی بدیمت آتلیه و کلی عکسای قشنگ ازت گرفتیم.

فقط حیف که کمی دیر کردیم و بهمین دلیل بعضی از ژستایی رو که دوست داشتم نشد ازشون عکس بگیریم.آخه دیگه اون سنت گذشته بود که رو زمین بمونی یا دراز بکشی و آروم باشی.

فقط قدم رو میرفتی اینور اونور.خودمونو کشتیم تا این عکسا رو بگیریم.

دیروز با مامان جون رفتیم و امروزم علاوه بر مامان جون مهربون دایی و پسر دایی و بابایی هم اومده بودن.واقعا دست مامان جون درد نکنه چون اغلب زحمتای منو تو گردن اونه.خدا حفظش کنه.

بخاطر این مجبور شدیم دو سری تو دو روز ازت عکس بگیریم که کلی لباس و وسیله داشتی که خانم عکاس هم میگفت از هیچکدوم نمیشد گذشت.آخرشم یکی دو مدل که میخواستم موند چون تو خیلی خسته شدی و حوصله ت سر رفت.

یک جیغ و دادی راه انداخته بودی که نگو.البته بهت حق میدم.تا اینجاش هم خیلی عالی باهامون همکاری کرده بودی.

آقای عکاس هم میگفت هر بچه ای اینقدر دووم نمیاره.ممنونم ازت مامانی.

کل ژستا هم نتیجه تحقیق و تفحص چند ماهه من تو نت بود تا خوب از آب در بیان.فکر کنم که همینطور هم شد.

ایشالا به سلامتی بزرگ بشی و تو فیلم عروسیت از این عکسا استفاده کنن و بعدها هم به بچه ها و نوه نتیجه ها نشونشون بدی...خیلی دلم میخواد بزرگ شدنتو تا اونجاها ببینم.

همیشه از خدا میخوام تا وقتی زنده باشم که بچه (هام!) به سرو سامون برسن.تا نبود من اذیتشون نکنه.و بیشتر اینکه بودنم مایه آزارشون نشه.همونقدر عمر کنم کافیه.زیاد هم هست.

نمیدونم حالا که اینا رو میخونی چند سالته و در چه حالی.نمیدونم من هنوز کنارت هستم یا نه.

اصلا نمیدونم حوصله ت میکشه اینهمه مطلبو بخونی یا نه.

اما من به عشق این برات مینویسم که یه روزی تو هم بیای و با عشق حرفامو بخونی.

تنت سلامت پسرکم.بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعطا
25 اردیبهشت 92 1:08
سلام. همیشه به شادی و دلخوشی.ایشالله عکسای عروسیشو ببینی.


قربون دل مهربونت برم دوست گلم.شما هم همینطور.