عطـــــــــــاعطـــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

حبه انگور مامان و بابا

بدو عکـــــــــــس...

1392/2/23 0:30
نویسنده : مامانی
215 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز گرم بهاری تو راه خونه مامان جون.این لباسا رو هم مثل اون قبلیها مامان جون از شیراز برات خریده بود.اون روز تنت کردم دیدم بلوزش برات خیلی کوچیک شده.اما شورتش بزرگه حالا حالاها میتونی بپوشی.دست مامان جون مهربون درد نکنه.

اینجا هم نگهت داشتم ازت عکس بگیرم که شاکی شدی که راه بیفتیم...

 

 

وقتی برای اولین بار توت فرنگی میبینی و احتمالا تو دلت فکر میکنی حتما باید چیز خوشمزه ای باشه...

 

خب بخور خودت ببین پسرم.نوش جان.

 

انگار طعمش به خوبی ظاهرش نیست اما بخاطر قیافه قشنگشم که شده دوست داری هربار که میبینی امتحاناش کنی.

اینجا هم پارکه.همونطور که تو پست قبلی برات گفتم.این برای اولین باره که میای شهربازی پارک و سوار تاب و سرسره میشی.که از هردو کمی ترسیدی.اما سرسره رو بیشتر دوست داشتی و الانم هربار پارک رفتنی فقط دوست داری سوار رسره بشی و بقیه بچه ها رو هم هل میدی شنیدم.......متفکر

مثل مامانت داری رئیس بازی و قلدر بازی درمیاریا شیطون بلاماچ

 

راستی تا یادم نرفته از حرفای جدیدت برات بگم.

به خوراکیهایی که ازشون خوشت میاد و دوست داری بخوری میگی مو: موز

دادا : قاقا

به بعضی آقایون فامیل میگی بابا

و گاهی به بعضی خانما میگی مامان!!

خلاصه واسه خودت دسته بندی کردی.

وقتی دلت گردش بخواد که اینروزا هم بدجوری عادت کردی میری بغل یکی که بهش امید داری میبرتت بیرون و هی میگی آپا: آپار (ببر)

فعلا همبنا.

بوس گل من...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)