عطـــــــــــاعطـــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

حبه انگور مامان و بابا

واقعاً 1 سال گذشت!!

1391/12/15 1:46
نویسنده : مامانی
443 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یکی یدونه مامان.

میخوام برات از این سالی که گذشت بگم...اما نمیدونم چطور حرف دلمو بزنم.

از همون لحظه ای که فهمیدم تو وجودمی یه حال تازه ای به زندگیم دادی.از همون لحظه بود که دیگه تو شدی مهم ترین کس تو زندگی من.یه امید تازه.یه انگیزه برای بهتر زندگی کردن.یه انگیزه واسه موندن و خوب موندن...هرچی هم شاکر خدا باشم بخاطر نازنینی مثل تو بازم کمه.

روزها و ماهها گذشت تا اینکه رسیدیم به 5 اسفند پارسال.یه روز جمعه که تو غافلگیرانه به دنیای ما اومدی.دم دمای عید بود.ولی عید اون سال یه حال و هوای دیگه ای داشت با وجود یه فرشته کوچولو.بهار اون سال برای ما از 5 اسفند شروع شد.اصلا نفهمیدم این یه سال چطور اومد و رفت و تو الان برای خودت آقایی شدی.ناز و شیطون.مهربون و بازیگوش.میدونم تا چشمامو ببندم و باز کنم سالهای دیگه هم میگذره.با وجود تو اونقدر روزگار به کاممون شیرین شده که گذر زمان رو حس نمیکنیم.عطای نازم وقتی خوابی خونه بدجوری سوت و کور میشه....

 

نور چشم من،امید من میدونم دل بستن به این دنیا و متعلقاتش،دل کندن از اون رو سخت میکنه موقع رفتن.اما مگه میشه دلبسته نازنینی چون تو نشد؟؟من به جرات میگم اولین باره اینقدر دلبسته کسی میشم.البته اقتضای مادر بودن باید همین باشه و بلکه بیشتر.

الان میفهمم وقتی کسی از پوست و گوشت و خون آدم باشه چقدر براش عزیز میشه.مخصوصا برای مادر.من تو رو خیلی خیلی بیشتر از خودم دوست دارم پاره ی تنم.حیف که فرزند آدمیزاد تا خودش صاحب اولاد نشه نمیفهمه عشق به فرزند یعنی چی.و صد حیف که هیچ اولاد ذکوری طعم مادر شدنو نمیچشه تا بدونه مادر به معنای واقعی کلمه یعنی چی.

از اون روز که تو اومدی و گرمی زندگی ما رو بیشتر کردی یک سال و چند روز میگذره.تو این یه سال ما هر روز شاهد بزرگ شدن تو بودیم اما هربار که عکسای کوچیکیاتو میبینیم باورمون نمیشه تو همون نی نی کوچولو باشی.نمیدونم چرا فکر میکنیم از اول هم همینطور بودی.زمانی بود که حتی نمیتونستی سرتو روی بدنت نگه داری.اما الان تمام خونه زندگیمونو کن فیکن میکنی و یه جا بند نمیشی.جل الخالق...

قبلا بهت گفتم ولی هرچی بگم بازم جا داره یاد تو و خودم بندازم چقدر مامان جون کمک حالمون بوده.یعنی من میتونم بگم مامان جون نذاشت من تو بزرگ کردن تو خیلی سختی بکشم و بیشتر سختیها رو خودش به جون خرید و الانم همینطوره.اولین دلیلش محبت بی اندازه ای هست که به تو داره.طفلی مدتیه کمر درد داره ولی با اینحال همش تو رو بغل میکنه و کاراشو انجام میده.آخه تو خیلی دوستش داری و واسه همینه که اینقدر بهش میچسبی.اونم که قربونش برم حسابی لوست میکنه.خودش میگه با دیدن تو همه ناراحتیاش از یادش میره.خدا حفظش کنه.

وقتی دقیق تر فکر میکنم همه مراحل بزرگ شدنت میاد جلو چشمم.کم کم تونستی گردن بگیری و بعد کم کم کنترل دستا و پاهاتو پیدا کردی.وقتی چیزی رو میخواستی با چشمات دنبالش میکردی ولی بلد نبودی دستتو بطرفش دراز کنی ولی اینم یاد گرفتی.روزایی بود که با خودم میگفتم خدایا کی میشه عطا خودش بتونه بشینه و با اسباب بازیاش سرگرم بشه تا منم بتونم به کارام برسم اما اون روزا هم مثل برق و باد گذشت و الان ماشالا بزرگ شدی.چند تا کلمه میگی ...خودت وایمیستی چیز میز برمیداری میخوری..

راستی تا یادم نرفته از آدامس خوردنت بگم...مدتها بود که ات و آشغال سفتو از رو زمین برمیداشتی و ساعتها تو دهنت نگه میداشتی مثل آدامس میخوردی.مثل هسته خرما و هسته لیمو و اینا.که یه روز مامان جون به ذهنش میرسه بهت ادامس بده تا اینکارو نکنی و این شد که از قبل از یک سالگی شما حسابی تو خط آدامس افتادی و از کیفای ما آدامس کش میری فدات شم.

یه ماه پیش بود که بابایی خسته بود و میخواست تی وی تماشا کنه و بهت گفت کنترلو بده به من بابایی که تو زودی رفتی کنترلو از رو میز تی وی برداشتی و برگشتی گفتی " دَ"...ما هم حسابی تعجب کرده بودیم آخه فکر نمیکردیم تو متوجه حرفامون بشی ولی هزار ماشالا به تو که همه چیزو تو هوا میزنی.

دایرة المعارف عطا خان در پایان یکسالگی:

* دَ : بیا،بگیر،بغلم کن

*دَر دَر : ددر

*یَ یَ :سمیه

* دِرِدِ: فرشته

*آبّوُ: باز کن

*آبّی: آب،میوه

*واوا: بابا

* اَدی : دالی

*دوت دوت :صدای بوق ماشین

*اَم :غذا

*دِدِ: بده

*دَیدَ : دست نزن

*خخخخ :جیز

*اَدو ،اَلو: الو

*اَله: الو +بله

*اَهدی: مهدی

*بَه: برف

فعلا همینا یادم اومد.ایشالا زنده باشی مامانی.

اینم چنتا عکس:

شب تولد عطا بغل بابایی

تولد

تزئینات تولد زمستونی عطا که بجز ریسه آدم برفی اغلب کار خودم بود

ریسه آدم برفی که ساخت آدم برفیها کار عمه کوچیکه عطا بود دستش درد نکنه

عطا با هدبند رها خانم تو اتاق رها بعد از گریه برای دراوردن هدبند

عطا جونم با سه چرخه ای که مامان جون و بابا جون برای تولدش کادو دادن تو راه خونه مامان جونه

راستی کادو های دیگه ای هم تو تولدت گرفتی که ایشالا فرصت کنم عکسشونو میگیرم برات میذارم.

 

بعداً نوشت:

عطای گلم غیر از اون چیزایی که گفتم خیلی حرفای دیگه میزنی البته بیشترش تقلیدی هست.شاید معنیشو نمیدونی بیشترشو اما تکرار میکنی.مثلا چند روزیه از نمکی یاد گرفتی میگی :

لایلو: نایلون

آها به مامان میگی:مَ مَ، با ما و ...

بابا هم یجورایی میگی اما بهتر از مامان...!

امروزم نه و افتاد میگی:اُتا

راستی میخوام دیگه تا عید نشده حتما ببرمت آتلیه.تنبلی بسه...مامانی همکاری کنی ها...بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آی تک مامان نیایش
17 اسفند 91 9:28
سلام عزیزم چه گل پسری شدی هزار ماشالا خدا برا پدر و مادرت حفظت کنه
مژگان
17 اسفند 91 17:38
می دانم که چقدر سخت تلاش کرده ای، وقتی قلبت مملو از درد بود. خدااشک هایت را شمرده است. وقتی احساس می کنی که زندگیت ساکن است و زمان در گذر، خدا انتظارت رامی کشد. وقتی هیچ اتفاقی نمی افتد و تو گیج و نا امیدی، خدابرایت جوابی دارد. اگر نا گاه دیدگاه روشنی را در مقابلت آشکار سازد و اگر بارقه ی امید در دلت جرقه زد خدا در گوشت نجوا کرده است . وقتی اوضاع رو به راه می شود و تو چیزی برای شکر کردن داری، وقتی اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داده است و سراسر وجودت لبریز از شادی گشته است، خدا به تو لبخند زده است. به یاد داشته باش هر جا که هستی و با هر احساسی خدا می داند , و بهترین را برایت به زمین فرستاده. عطای کوچک هدیه خداوند است برای تو. فرشته شادی هاست چون لایق آن بودی


مژگان جون خیلی ممنونم دوست گلم.دلم برات تنگ شده
ladan
26 اسفند 91 12:49
ماشالا چقدر ناز شده براش اسفند دود کن
تولدشم مبارک
راستی سلام

علیک سلام دوست خوبم.
قربونت برم لطف داری.از خودت خبر بده بهم